جدول جو
جدول جو

معنی عیان گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

عیان گشتن(گَ تَ)
آشکار شدن. هویدا گشتن. عیان شدن:
که دانم تو رابیش مشکل نماند
حقیقت عیان گشت و باطل نماند.
سعدی.
و رجوع به عیان شدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روان گشتن
تصویر روان گشتن
جاری شدن، جریان پیدا کردن
کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس
روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن، روان شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ آمْ مَ)
بریان شدن. کباب شدن. برشته گشتن:
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آتش غم گشته بریان.
نظامی.
و رجوع به بریان و بریان شدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مطمئن شدن. مصون گشتن. در امان و امن قرار گرفتن:
از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم
کردم سرخمتان بگل و ایمن گشتم.
منوچهری.
از برف نو بنفشه گر ایمن گشت
ایدون چرا چو جامۀ ترسا شد.
ناصرخسرو.
بی اصل... چون ایمن و مستغنی گشت بتیره کردن آب خیر... گراید. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(هََ ذْءْ)
پیچان شدن. پیچان گردیدن. با پیچ و خم شدن. پیچنده گشتن: اقلعط الشعر اقلعطاطاً، پیچان گشت موی. (منتهی الارب).
- پیچان گشتن از غمی (تشویشی یا رنجی) ، بی آرام و پرتشویش گردیدن دل بدرد آمدن از اندوهی:
چو بشنید بهرام گفتار اوی
دلش گشت پیچان ز کردار اوی.
فردوسی.
چو ازکار رومی بپرداخت شاه
دلش گشت پیچان ز بهر سپاه.
فردوسی.
پر از درد شد شه ز تیمار او
دلش گشت پیچان ز کردار او.
فردوسی.
چو ویس از درد دل نالید بسیار
ز بس تیمار پیچان گشت چون مار.
فخرالدین اسعد (ویس ورامین)
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ کَ دَ)
رفتن. براه افتادن. روان شدن. روانه شدن:
گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت
زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار.
ناصرخسرو.
همه برقع فروهشتند بر ماه
روان گشتند سوی خدمت شاه.
نظامی.
و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود، نافذ شدن. مجری شدن. مطاع شدن. نفاذ. نفوذ. روان شدن:
نشاننده شاه و ستاننده گاه
روان گشته فرمانش بر هور و ماه.
فردوسی.
نفاذ، نفوذ، روان گشتن قضا و فرمان و آنچ بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) ، جاری شدن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن. روان شدن. روان گردیدن:
به هر سو که تازان شدی جنگجوی
روان گشتی از خون در آن جنگ، جوی.
فردوسی.
به کینه درآویختند از دو سوی
ز خون دلیران روان گشت جوی.
فردوسی.
مجره بسان لبالب خلیجی
روان گشته از شیر در بحر اخضر.
ناصرخسرو.
بدان که پیغمبران را... هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند، بعضی تعظیم را و بعضی آنکه در الفاظ مردم روان گشتی و بدان معروف به ودندی. (مجمل التواریخ والقصص).
روان گشتش از دیده بر چهره جوی
که برگرد و ناپاکی از من مجوی.
سعدی.
و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود، رایج شدن. روا شدن. و رجوع به روان شدن و روان کردن شود
لغت نامه دهخدا
(فُ گَ تَ)
خراب شدن:
جهان گشت ویران ز کردار اوی
غنوده شد آن بخت بیدار اوی.
فردوسی.
چون به خانه ی مرغ اشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقف اندرفتاد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ دَ)
آشکار شدن. واضح شدن. ظاهر گشتن:
گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج
نامش به جود در همه عالم عیان شده.
خاقانی.
ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسی
سروی و چون روان شوی عشق هزار لشکری.
خاقانی.
بس نقب کافکندم نهان بر حقۀ لعل بتان
صبح خرد چون شد عیان نقّاب پنهان نیستم.
خاقانی.
مکن غیبت هیچکس را بیان
که روزی شود بر تو غیبت عیان.
سعدی.
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
وآنها که کرده ایم یکایک عیان شود.
سعدی.
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن.
قاآنی
لغت نامه دهخدا
باپیچ و خم شدنپیچنده گشتن: اقلعط الشعر اقلمطاطا پیچان گشت موی، مضطرب شدن بی آرام گشتن مشوش شدن از غمی یا دردی: پر از درد شد شه ز تیماراو دلش گشت پیچان ز کرداراو... (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیان شدن
تصویر عیان شدن
آشکار شدن ظاهر شدن
فرهنگ لغت هوشیار