مطمئن شدن. مصون گشتن. در امان و امن قرار گرفتن: از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم کردم سرخمتان بگل و ایمن گشتم. منوچهری. از برف نو بنفشه گر ایمن گشت ایدون چرا چو جامۀ ترسا شد. ناصرخسرو. بی اصل... چون ایمن و مستغنی گشت بتیره کردن آب خیر... گراید. (کلیله و دمنه)
مطمئن شدن. مصون گشتن. در امان و امن قرار گرفتن: از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم کردم سرخمتان بگل و ایمن گشتم. منوچهری. از برف نو بنفشه گر ایمن گشت ایدون چرا چو جامۀ ترسا شد. ناصرخسرو. بی اصل... چون ایمن و مستغنی گشت بتیره کردن آب خیر... گراید. (کلیله و دمنه)
رفتن. براه افتادن. روان شدن. روانه شدن: گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار. ناصرخسرو. همه برقع فروهشتند بر ماه روان گشتند سوی خدمت شاه. نظامی. و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود، نافذ شدن. مجری شدن. مطاع شدن. نفاذ. نفوذ. روان شدن: نشاننده شاه و ستاننده گاه روان گشته فرمانش بر هور و ماه. فردوسی. نفاذ، نفوذ، روان گشتن قضا و فرمان و آنچ بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) ، جاری شدن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن. روان شدن. روان گردیدن: به هر سو که تازان شدی جنگجوی روان گشتی از خون در آن جنگ، جوی. فردوسی. به کینه درآویختند از دو سوی ز خون دلیران روان گشت جوی. فردوسی. مجره بسان لبالب خلیجی روان گشته از شیر در بحر اخضر. ناصرخسرو. بدان که پیغمبران را... هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند، بعضی تعظیم را و بعضی آنکه در الفاظ مردم روان گشتی و بدان معروف به ودندی. (مجمل التواریخ والقصص). روان گشتش از دیده بر چهره جوی که برگرد و ناپاکی از من مجوی. سعدی. و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود، رایج شدن. روا شدن. و رجوع به روان شدن و روان کردن شود
رفتن. براه افتادن. روان شدن. روانه شدن: گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار. ناصرخسرو. همه برقع فروهشتند بر ماه روان گشتند سوی خدمت شاه. نظامی. و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود، نافذ شدن. مجری شدن. مطاع شدن. نفاذ. نفوذ. روان شدن: نشاننده شاه و ستاننده گاه روان گشته فرمانش بر هور و ماه. فردوسی. نفاذ، نفوذ، روان گشتن قضا و فرمان و آنچ بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) ، جاری شدن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن. روان شدن. روان گردیدن: به هر سو که تازان شدی جنگجوی روان گشتی از خون در آن جنگ، جوی. فردوسی. به کینه درآویختند از دو سوی ز خون دلیران روان گشت جوی. فردوسی. مجره بسان لبالب خلیجی روان گشته از شیر در بحر اخضر. ناصرخسرو. بدان که پیغمبران را... هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند، بعضی تعظیم را و بعضی آنکه در الفاظ مردم روان گشتی و بدان معروف به ودندی. (مجمل التواریخ والقصص). روان گشتش از دیده بر چهره جوی که برگرد و ناپاکی از من مجوی. سعدی. و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود، رایج شدن. روا شدن. و رجوع به روان شدن و روان کردن شود
آشکار شدن. واضح شدن. ظاهر گشتن: گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج نامش به جود در همه عالم عیان شده. خاقانی. ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسی سروی و چون روان شوی عشق هزار لشکری. خاقانی. بس نقب کافکندم نهان بر حقۀ لعل بتان صبح خرد چون شد عیان نقّاب پنهان نیستم. خاقانی. مکن غیبت هیچکس را بیان که روزی شود بر تو غیبت عیان. سعدی. روزی که زیر خاک تن ما نهان شود وآنها که کرده ایم یکایک عیان شود. سعدی. عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن. قاآنی
آشکار شدن. واضح شدن. ظاهر گشتن: گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج نامش به جود در همه عالم عیان شده. خاقانی. ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسی سروی و چون روان شوی عشق هزار لشکری. خاقانی. بس نقب کافکندم نهان بر حقۀ لعل بتان صبح خرد چون شد عیان نقّاب پنهان نیستم. خاقانی. مکن غیبت هیچکس را بیان که روزی شود بر تو غیبت عیان. سعدی. روزی که زیر خاک تن ما نهان شود وآنها که کرده ایم یکایک عیان شود. سعدی. عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن. قاآنی
باپیچ و خم شدنپیچنده گشتن: اقلعط الشعر اقلمطاطا پیچان گشت موی، مضطرب شدن بی آرام گشتن مشوش شدن از غمی یا دردی: پر از درد شد شه ز تیماراو دلش گشت پیچان ز کرداراو... (فردوسی)
باپیچ و خم شدنپیچنده گشتن: اقلعط الشعر اقلمطاطا پیچان گشت موی، مضطرب شدن بی آرام گشتن مشوش شدن از غمی یا دردی: پر از درد شد شه ز تیماراو دلش گشت پیچان ز کرداراو... (فردوسی)